یکی بود یکی نبود، قصه از آنجا شروع شد که داستانها، کارتونها، انیمیشنها و فیلمهایی ساخته شد.
دخترکی مهربان و زیبا در دست انسانهایی ظالم و زشترو اسیر بود و در مصیبتها و سختیها گرفتار و مورد ظلم و ستم قرار میگرفت. دخترک با همه مشکلات کنار میآمد و لب از روی لب برنمیداشت. تنها و مفلوک در گوشهای از شیروانی زندگی میکرد و موشها و اگر خیلی خوش شانس بود و لطف قصهگو شامل حالش میشد با عروسکی دوست و همراه. بعد از کلی درد و رنج و مصیبت شاهزادهای بر اسب سفید ناگهان عاشق دخترک میشد و زمین و آسمان را به هم میدوخت با و یا اژدها میجنگید تمام شهر را میگشت تا دخترک را بیابد و بعد با معجزهای از چاشنی عشق طلسم را میشکست و باهم ازدواج میکردند و تا آخر عمر بدون هیچ مشکلی در کنار هم زندگی میکردند. جالب اینجاست که در هنگام دیدن این روایتها کمتر کسی انتظار داشت دخترک خودش ناجی خودش شود. اصلا دخترها مگر میتوانند!؟!
ریشه این داستانها ناخودآگاه کودک ما را به این سمت سوق میدهد که علاوه بر اینکه خوب بودن و زیبا بودن با هم مترادف هستند در شرایط بد باید سکوت کرد و تحمل کرد تا انشالله معجزهای شود، شاهزادهای عاشقش شود و داد دخترک مظلوم را بگیرد و دختر قصه ما بدون اینکه نقشی در ساختن آن زندگی لوکس و زیبا داشتهباشد به ناگاه در ظرفی از عسل بیافتد و تا میتواند سختیهای گذشته به یکباره جبران شود. او در این ازدواج بسیار خوشحال و خرسند است. نه دردی، نه چالشی، نه غمی. حتی اختلاف نظر و عقیده هم نیست!!! فقط عشق است و خوشی و رفاااه و مصرفزدگی!!
سندرم سیندرلا همه جا قابل دیدن است. اگر به مورد ظلم واقع شدن را بیشتر از شجاع بودن بها میدهی، اگر به جای متکی بودن به خودت به دیگری متکی هستی، اگر به زیبایی بیشتر از تواناییهایت بها میدهی و از همه مهمتر اگر منتظری تا کسی تو را نجات دهد و جیبت را پر پول و لبت را خندان و زندگیت فاقد هرگونه چالشی باشد، بدان شدید دچار سندرم سیندرلا شدهای.
✍️الهام جویا